موافق و برابر. (غیاث) : قاسم صباحت و ملاحت و حسن او را با یوسف هم تنگ کرده. (جهانگشای جوینی) ، هم عدل. هم لنگه. دو بار که با هم بر ستور بندند. (از یادداشتهای مؤلف) ، همانند. شبیه: بیداد بین که دور شب و روز می کند با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را. سیدحسن غزنوی
موافق و برابر. (غیاث) : قاسم صباحت و ملاحت و حسن او را با یوسف هم تنگ کرده. (جهانگشای جوینی) ، هم عدل. هم لنگه. دو بار که با هم بر ستور بندند. (از یادداشتهای مؤلف) ، همانند. شبیه: بیداد بین که دور شب و روز می کند با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را. سیدحسن غزنوی
نسبت دو لنگه بار بهم عدیل، هم قدر هم سنگ معادل برابر: دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخبار است. توضیح تنگ بمعنی عدل است که یک لنگه باز باشد و همچنانکه دو لنگه بار باهم مساوی است دو هم تنگ بیک اندازه اند
نسبت دو لنگه بار بهم عدیل، هم قدر هم سنگ معادل برابر: دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخبار است. توضیح تنگ بمعنی عدل است که یک لنگه باز باشد و همچنانکه دو لنگه بار باهم مساوی است دو هم تنگ بیک اندازه اند
رفیق و همراه. (برهان) : نام او هم تگ است با تقدیر گام او همره است با تیسیر. سنائی. چو مرکب گرم کرد ازپیش یاران برون افتاد از آن هم تگ سواران. نظامی. ، هم دو. هم سرعت. دارای شتاب برابر در دویدن: در فکرت اعمال هنر همدل اسرار بر ساحت میدان خرد هم تگ اوهام. مسعودسعد. که با شبدیز کس هم تگ نباشد جز این گلگون اگر بدرگ نباشد. نظامی. گوی برده زهم تگان طللش برده گوی از همه تنش کفلش. نظامی. چو مرکب گرم کرد از پیش یاران برون افتاد از آن هم تگ سواران. نظامی. کودکان چون نام بازی بشنوند جمله با خرگور هم تگ میشوند. مولوی
رفیق و همراه. (برهان) : نام او هم تگ است با تقدیر گام او همره است با تیسیر. سنائی. چو مرکب گرم کرد ازپیش یاران برون افتاد از آن هم تگ سواران. نظامی. ، هم دو. هم سرعت. دارای شتاب برابر در دویدن: در فکرت اعمال هنر همدل اسرار بر ساحت میدان خرد هم تگ اوهام. مسعودسعد. که با شبدیز کس هم تگ نباشد جز این گلگون اگر بدرگ نباشد. نظامی. گوی برده زهم تگان طللش برده گوی از همه تنش کفلش. نظامی. چو مرکب گرم کرد از پیش یاران برون افتاد از آن هم تگ سواران. نظامی. کودکان چون نام بازی بشنوند جمله با خرگور هم تگ میشوند. مولوی
دهی از دهستان صفائیه بخش هندیجان شهرستان خرم شهر که در 15 هزارگزی شمال هندیجان و 2 هزارگزی باختر راه ماشین رو ده ملابه بندر دیلم واقع است. دشت و گرمسیر است و 240 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه زهره محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ افشار می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان صفائیه بخش هندیجان شهرستان خرم شهر که در 15 هزارگزی شمال هندیجان و 2 هزارگزی باختر راه ماشین رو ده ملابه بندر دیلم واقع است. دشت و گرمسیر است و 240 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه زهره محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ افشار می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
هم وزن. (برهان) : بازرگانان مصر آنجا روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و هم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم). ببیندت و دیدن ورا روی نیست کشد کوه وهمسنگ یک موی نیست. اسدی. اندر بعضی نسخه ها عود خام و سنبل یاد کرده همسنگ کافور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر یک شربت او با همسنگ او گل سرخ... بخورند مضرت او را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوه سیمینی وهمسنگ توام در تمنای تو زر بایستی. خاقانی. هم سنگ خویش گریۀ خون راندم از فراق تا سنگ را ز گریۀ من دل به درد خاست. خاقانی. در آن کوش از این خانه سنگ بست که همسنگ این سنگی آری به دست. نظامی. ، هم قدرومقدار. (برهان). هم اعتبار. هم ارزش: کس به میزان خرد نیست مرا همسنگ چون گران است به احسان تو میزانم. ناصرخسرو. نسیمش در بها هم سنگ جان بود ترازوداری زلفش بدان بود. نظامی. هرکه با ناراستان همسنگ شد درکمی افتاد و عقلش دنگ شد. مولوی
هم وزن. (برهان) : بازرگانان مصر آنجا روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و هم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم). ببینَدْت و دیدن ورا روی نیست کشد کوه وهمسنگ یک موی نیست. اسدی. اندر بعضی نسخه ها عود خام و سنبل یاد کرده همسنگ کافور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر یک شربت او با همسنگ او گل سرخ... بخورند مضرت او را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوه سیمینی وهمسنگ توام در تمنای تو زر بایستی. خاقانی. هم سنگ خویش گریۀ خون راندم از فراق تا سنگ را ز گریۀ من دل به درد خاست. خاقانی. در آن کوش از این خانه سنگ بست که همسنگ این سنگی آری به دست. نظامی. ، هم قدرومقدار. (برهان). هم اعتبار. هم ارزش: کس به میزان خرد نیست مرا همسنگ چون گران است به احسان تو میزانم. ناصرخسرو. نسیمش در بها هم سنگ جان بود ترازوداری زلفش بدان بود. نظامی. هرکه با ناراستان همسنگ شد درکمی افتاد و عقلش دنگ شد. مولوی
دو چیز که رنگ یکسان دارند: ماناعقیق نارد هرگز کس از یمن همرنگ این سرشک من و دو لبان تو. منطقی رازی. به گاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم زانقاش قرمیزا. بهرامی. چو مهراب و چون زال در پیش پیل ز گرد این جهان گشته همرنگ نیل. فردوسی. به بالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج. فردوسی. کمند است گیسوش همرنگ قیر همی آید از دو لبش بوی شیر. فردوسی. آب همرنگ صندل سوده ست خاک هم بوی عنبر اشهب. فرخی. من آن گلرخستم که همرنگ رویم ندیده ست هرگز گلی باغبانی. فرخی. زآنکه همرنگ روی دشمن اوست ننهد در خزانه هیچ ذهب. فرخی. چو بشکفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشید همرنگ مل. عنصری. همی گفت و پیچید بر خشک خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. صحرا گویی که خورنق شده ست بستان همرنگ ستبرق شده ست. منوچهری. نه هم قیمت درّ باشدبلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. یکی تخت پیروزه همرنگ نیل ز دو سوی تخت ایستاده دو پیل. اسدی. که هست این پرستشگهی دلپذیر بتی در وی از رنگ همرنگ قیر. اسدی. می عاشق آسا زرد به، همرنگ اهل درد به زرد صفا پرورد به، تلخ شکربار آمده. خاقانی. جامه همرنگ خانه درپوشید با دلارام خانه می نوشید. نظامی. هر کجا جام باده نوشیدی جامه همرنگ خانه پوشیدی. نظامی. بر او یک جرعه می همرنگ گوهر گرامی تر ز خون صد برادر. نظامی. گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله ای است از قفا باید به در کردن زبان چون سوسنش. سعدی. ، موافق: همه رای تو برتری جستن است نهاد تو همرنگ اهریمن است. فردوسی. هر قطره که همرنگ نشد با دریا او در دریا چگونه دریا بیند عطار. ، هم پایه. هم درجه: هرکه همرنگ آسمان گردد آفتابش به قرص خوان گردد. نظامی
دو چیز که رنگ یکسان دارند: ماناعقیق نارد هرگز کس از یمن همرنگ این سرشک من و دو لبان تو. منطقی رازی. به گاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم زَانقاش قرمیزا. بهرامی. چو مهراب و چون زال در پیش پیل ز گرد این جهان گشته همرنگ نیل. فردوسی. به بالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج. فردوسی. کمند است گیسوش همرنگ قیر همی آید از دو لبش بوی شیر. فردوسی. آب همرنگ صندل سوده ست خاک هم بوی عنبر اشهب. فرخی. من آن گلرخستم که همرنگ رویم ندیده ست هرگز گلی باغبانی. فرخی. زآنکه همرنگ روی دشمن اوست ننهد در خزانه هیچ ذهب. فرخی. چو بشکفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشید همرنگ مل. عنصری. همی گفت و پیچید بر خشک خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. صحرا گویی که خورنق شده ست بستان همرنگ ستبرق شده ست. منوچهری. نه هم قیمت دُرّ باشدبلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. یکی تخت پیروزه همرنگ نیل ز دو سوی تخت ایستاده دو پیل. اسدی. که هست این پرستشگهی دلپذیر بتی در وی از رنگ همرنگ قیر. اسدی. می عاشق آسا زرد به، همرنگ اهل درد به زرد صفا پرورد به، تلخ شکربار آمده. خاقانی. جامه همرنگ خانه درپوشید با دلارام خانه می نوشید. نظامی. هر کجا جام باده نوشیدی جامه همرنگ خانه پوشیدی. نظامی. بر او یک جرعه می همرنگ گوهر گرامی تر ز خون صد برادر. نظامی. گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله ای است از قفا باید به در کردن زبان چون سوسنش. سعدی. ، موافق: همه رای تو برتری جستن است نهاد تو همرنگ اهریمن است. فردوسی. هر قطره که همرنگ نشد با دریا او در دریا چگونه دریا بیند عطار. ، هم پایه. هم درجه: هرکه همرنگ آسمان گردد آفتابش به قرص خوان گردد. نظامی
مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است
مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است
دو یا چند کس که با هم در دو (دویدن) همراهی کنند: ... با کسان که کفاء ت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد، رفیق راه همراه: ما و مجنون بره بادیه هم تگ (هم تگ) بودیم قدمی چند ز همراهی ما دور افتاد. (شریف)
دو یا چند کس که با هم در دو (دویدن) همراهی کنند: ... با کسان که کفاء ت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد، رفیق راه همراه: ما و مجنون بره بادیه هم تگ (هم تگ) بودیم قدمی چند ز همراهی ما دور افتاد. (شریف)